سرنوشت سیب __ بی تفاوت
سرنوشت سیب
یک روز در کنار قدم های سست مرد
یک سیب از بلندی چشمش سقوط کرد
یک سیب گاز خورده که روزی قشنگ بود؛
دلچسب و نوبرانه و شیرین و سرخ و زرد
چرخید سیب و از نظر مرد دور شد
چرخید و چرخ، سخت نشاندش به خاک سرد
از پیش پای مرد به بالا نگاه کرد
پوسیده، دل شکسته، لگد مال زخم و درد
یک دم گذشت و مرد ز سرشاخه سیب چید
بویید و عاشقانه نظر کرد و لمس کرد
یک سیب چید؛ سیب قشنگی که تازه بود
دلچسب و نوبرانه و شیرین و سرخ وزرد
ایمان طرفه
بی تفاوت
من ... ایکس... وای... فرق برایت نمی کند
میل بدون مرز رهایت نمی کند
شیطانک! افتخار نکن، هیچ قدرتی
با بنده های باد ، خدایت نمی کند
پیغمبر سیاه نگاه تو مدتی است
ما را به راه راست هدایت نمی کند
دلگیرم از نیاز و تمنا و عاطفه
وقتی به قلب سنگ سرایت نمی کند
هر شب که از نگاه تو تبعید می شوم
آیا زنی که مانده ، جنایت نمی کند؟!
...وقتی تمام می شود این دلخوشی شبی،
کاری برات ، اشک و عزایت نمی کند
دلتنگ می شوی که مرا بشنوی ولی
دیگر کسی که مرده، صدایت نمی کند
ایمان طرفه