ضحی

 

 

ای روشنای صبح  که گسترده می شوی

بربام شب گرفته ی چشمان خسته ام

دیری است من دریچه ی احساس خویش  را

جز بر طلوع گرم نگاه تو بسته ام

 

ای روشنای صبح  که پروردگار نور

نام تو را میان قسم های خود نوشت

پیشانی تو صبح ترین  صبح  در جهان

با آسمان و نور  وجود تو  را  سرشت 

 

در روزهای شب زده ی من درنگ کن

لبخند و نقل و نور و صدا بر سرم بپاش

من سوختم ،گداختم ، آری به پای تو

آب از دو چشم  خویش به خاکسترم بپاش

 

داروی خسته بالی من در تبسمت

مرهم شو بر جراحت بال و پرم ، بخند

وقتی که آسمان و زمین اخم می کنند

ای آفتاب کوچک من ، دخترم ، بخند

 

ایمان طرفه