برف شادی
حیفم اومد که شما رو در شادی شب برفی م شریک نکنم؛
نیمه شب خیلی قشنگیه؛ از پنجره، بزرگراه شیخ فضل الله رو نگاه می کنم؛
کف بزرگراه سفیده و از حرکت محتاطانه ی ماشینای انگشت شماری که برای اولین بار دارم آهسته حرکت کردنشون رو می بینم، معلومه که جاده لیییزه.
دوست دارم توی این هوا برم بیرون ولی همه خوابن؛بزرگراه با این تک وتوک ماشینایی که ازش رد می شه بیشتر شبیه کسیه که داره چرت می زنه. درختای کاج ایستاده زیر چادر سفیدی خوابیدن.باغچه های محوطه ی بلوک، همه شون یه لحاف سففففید روی خودشون کشیدن وخبری ازشون نیست.حتی آ دم برفی بزرگ وقدبلندی که دوـ سه ساعت پیش، پسرای نوجوون بلوک باکلللی سرو صدا درستش کردن ،پشت به پنجره ی خونه ی ما خوابش برده.
طفلکی ضحی! با دلگیری از این که به خاطر امتحان املا ، نمی تونه از دوست داشتنی ترین پدیده ی زمستون ـ که مدت ها منتظرش بود ـ لذت ببره و بره پایین و برف بازی کنه ،خیلی زود خوابش برد و فرصت نکرد خبری رو که این جور وقتا بهترین خبر برای بچه مدرسه ای هاست، بشنوه؛باید حواسم باشه وصبح که نمازش رو خوند وخواست برای رفتن به مدرسه آماده بشه، به ش بگم که توی خبر شبانگاهی شبکه تهران،اعلاه کرده ن که فردا مدارس تعطیله! مطمئنم خیلی خیلی خوش حال می شه.
خدا رو چه دیدی؟! شاید منم باهاش رفتم پایین وبرف بازی کردم....