کمی خنک تر از جهنم - ارتفاع بی سر


 

 

در سوک آفتاب نگاهت ، فرشتگان

هر بامداد سینه ی خورشید می درند



"کمی خنک تر از جهنم"



مرا ببر به زادگاه شوق، به ابتدای گرم عالم


مُبَدلم نما به عاشق، به برترین نژاد آدم


ببر مرا به سرزمینی که تکه ای از آسمان است


نه تکه ای از آسمان، نه! تمام تار وپود عالم


بهشت پا برهنه آمد به سوی مرد عاشقی که


زمین میان چشم هایش، کمی خنک تر از جهنم


شروع کن مرا از اول، از آدمی که سیب را دید


وسیب را نچیده برگشت، وگفت: عشق! خیر

مقدم!


مراببر به زاد روزت،اگر چه جشن خاک وخون

است


خدا! تولدت مبارک، دوباره در ده محرم


ایمان طرفه


 





"ارتفاع بی سر"                                               

تشییع کردیم خود را در ظهر داغی مکّدر


تشییع کردیم خود را تا بارگاهت، کبوتر!


عصیان سرخ شکنجه، برجانت افکند پنجه


ما را بپران به اوجت، ای ارتفاع تو بی سر


ته مانده های صبوری، ماندند و آهی بلوری


وقتی به آتش رساندت، غمبوسه ی سرخ خنجر


شش بار مهتاب لغزید، در پای چشم تو خندید


یک بار دیگر بخندان، ای آفتاب مکرر


آن لحظه عالم کدر شد، تا آسمان منتشر شد


بر منبر دست بابا، یک خطبه ی ناب: اصغر


بعد از مجازات آهت، گل اشک های نگاهت


تشییع کردیم خود را تا بارگاهت کبوتر                      


ایمان طرفه


 



تشنگی دریا -تمجید



یا آل بیت رسول الله حبکم

فرض من الرحمن في القران انزله

یکفیکم من عظیم الفخر انکم

من لم یصل علیکم لا صلوة له

الإمام الشافعي




" تشنگی دریا"


جغرافیای درد پر از انتقام شد

دنیا که سال شصت و یکم قتل عام شد

تا سی هزار کوفه ی عریان، میان ظهر

منت پذیر سفره ی رنگین شام شد

آزادگی - که نام عزیزش بلند باد-

در بند کج گمانی صد اتهام شد

دریای اشتیاق و عطش تشنه ی تو بود

آیا لبت به زخم فرات التیام شد؟

مردانگی به نیت قربت سجود کرد

تا همرکابِ مرد علیه السلام شد

هر کس که از بهشت بدون تو حرف زد

دوزخ دوید و با نفسش همکلام شد

... در خواب دیده ام به جهنم رسیده ام

آتش به آنچه از تو سرودم حرام شد

ایمان طرفه                                                                                                                         



"تمجید"

 

هر شعر می گویم فقط یک مشت تمجید است

در صحت اشعار من بسیار تردید است

این بار می خواهم روایت واقعی باشد

در هاله ی ابهام، شاعر رو به تهدید است

دنیا کمر خم کرده در تاریکی سنگین

زن، کوه آسا، راوی آن ظهر جاوید است

حق دارد این جا غیر زیبایی نمی بیند

زن کهکشان سالار هفتاد و دو خورشید است

شب با تمام ریشه های وحشت انگیزش

در گردباد لهجه ی او شاخه ای بید است

پیچیده در لحنش صدای غرش حیدر

عمر علی در خطبه هایش رو به تجدید است

او مبدأ تاریخ لرزش در تن بیداد

او کاملاً حق است؛ "حا" و "قاف" و "تشدید" است

می خواستم امروز شعری تازه بنویسم

این بار هم دیدم فقط یک مشت تمجید است

... در آسمان، برنیزه یا در تشت زرین

خورشید در هر جا که باشد، باز خورشید است


               ایمان طرفه                                                                                                                                                


فخر




ان کان رفضا حب ال محمد

فلیشهد الثقلان اني رافض

الامام الشافعي

(اگرمحبت اهل بیت محمد کفراست،پس جن و انس شاهد باشند که من کافرم).




" فخر"

انکار می کنیم تو را بعد دیدنت

بعد از هزار سال به هر سفره چیدنت

بی شرمِ حق نان و نمک ،پل زدیم به:

در زیر کوه های جهان ، قد خمیدنت

اما تو در تمام جهان ایستادی و

راضی نشد دلت به دل از ما بریدنت

با دست های مان ، سر بیعت گرفته بود

تیغ خیانتی که سراسر دریدنت

بانگ بلند "کیست مرا یاریِ..." تو شد

گویاترین بهانه برای شنیدنت

در سایه ی گلوی تو دنیا بزرگ شد

آغاز شد بلوغ زمین در رسیدنت

روزی هزار بار خدا با فرشته ها

اظهارفخر می کند از آفریدنت


ایمان طرفه

دعوة عامة

 

 

هوالحبیب

"دعوةعامة"

دَعَوتني...

دَعَوتني (و کل من معي من الجبال و البحار)

دعوتني (و کل اسرتي من الشعوب و الحبوب و الثمار)

الی الجلوس في السماء

و السبح في الهواء

لکی ینال کل واحد حقیبة من الشموس

نسیح في المجرّة الحمراء – جَبهَتک –

نزور الف الف مسجدٍ بصدرک الحنون

نکتشف ابتسامةً جریحةً –حضارة العصور –

نصدُّق بأن تنتمي الی قمیصک العطور

حنجرک الذی یسیر في دم البحار

یسقي الحقول و الأقلام و التاریخ و الدهور...

نری رجاءً صارخاً من الورود لإمتزاج قطرة من عرقک

نری المحیط صامتاً یغرق في صفائک العریق

و یسبح السنین و القرون ظامیء الی وصول شاطئک...

نکشف عن قلقلة الجبال في زلازل الجنون

الحاحها بأن تکون کالتراب تحت مقدمک

و أن تطیر في زوابع اشتیاقک من السجون...

نکشف في عینیک جنداً ناصراً

مجرداً من السیوف فاتح البلاد

و شَعرک المسدول شِعرٌ اذهل الشعور

شِعرٌ طريٌ یستحق في الریاح الف الف مرةٍ یُعاد...

 

لبَّیتُ دعوتک

و ها انا ( و کل من دعوته هنا)

لا انکر الجمیل إذ أریتني الجمال

لا انکر الملح

و الخبز و الأمان

انت الذي أطعمتني من جوع

امنتني من خوف

اعطیتني الحیاة و الطموح و المحال

و هذه قصیدتي صارخة بالقلم العریض:

انت الذي خلقتني

إذ کنتُ صِفرا مهمَلاً علی الشمال

انت الذي جعلت لي عینین

هدیتني النّجدین

منحتني تذاکر الکمال...

فیا قدیم الفضل و الإحسان!

فخامة الانسان!

ارید أن اکون

مُواطِناً لحصنک المنیع

اودّ أنّ دعوتک تکون

طویلة الأمد

بقدر ما یطول عمري

و عمر إبنتي و بنتها و بنتها و بنتها...

ارید أن احبک

بقدر حبي العظیم للإله و المیاه و السماء

اُرید منک

ان تجعل الرمال

 شاهدة بحبی الکبیر

و تشهد الخیول و السِّقاء و الهوی بکربلاء

اُرید منک أن تُصَمِّم العروق و القلوب

اُرید خَنق کل خفقة تمُرُّ فيَّ دون إسمک الحبیب

 

ایمان طرفه

 

آیین

 

سلام عزیزان

مطلب این بار رو زودتر گذاشتم که هدیه ای به خودم داده باشم.آخه فردا (بیست ونه آبان) تولدمه .

 

"آیین"

 

آیین چشم های تو را طاقتم کم است

محصول ایستادگی ام قامتی خم است

بانوی ایستاده در آغوش تند باد!

مردی که پیش پای تو افتاده آدم است

این قطب شرق را که تو تأسیس کرده ای

احساس می کنم برشی از جهنم است

تیغ نجابت تو مرا تکه تکه کرد

ایمان! قبول کن که گناهی مسلّم است

تخت سفید من به تو هشدار می دهد

فردای تو به رنگ لباس محرم است

آیا به بی گناهی ات ایمان بیاورم

وقتی که ابتکار تو قتل دمادم است

روزم، شبم، دلم، نفسم، نرم گم شدند

بانوی من شریف ترین دزد عالم است

ایمان طرفه
 

 

آبروی ابلیس

 

 

 

 

آبروی ابلیس

 

ابلیس خم کرده قامت، در محضر دست هامان

روییده جای هر انگشت، بت بر سر دست هامان

از دست می بارد آتش،از حلق و چشم و سر آتش

دوزخ به پا کرده عصیان ، در محشر دست هامان

بر شانه ها اژدهایی  هفتاد سر پروراندیم

آرام خوابیده ضحاک در بستر دست هامان

هر سال چندین محرم در ما  یزیدی است برپا

چنگیز طفلی  ز قوم غارتگر دست هامان

... با آن نگاه پر از صبح  یک شب به این جا سفر کن

شاید بگنجد کمی نور  در خاور دست هامان

ما بدتر از بد  ولی تو  - ای پادشاه مسافر!-

برگرد و خوبی برویان در کشور دست هامان

ایمان طرفه

 

کفر - شعرخدا

 

 

 

 

کفر

 

غرور با همه ی  سختی اش پریشان شد

همین که چشم تو را دید، ریخت ، ویران شد

نگات ، شیطنت آلود ، کودکانه ، ملیح

درست آمد و در عمق سینه پنهان شد

بدون جنگ و تعارف ، دل مرا دزدید

چه قدر زحمت کشور گشایی آسان شد!

نهفته بود چه رازی در آن نگاه سیاه؟

نسیم بود ولی در من عین طوفان شد

و هفت روز دگر، ریشه ی مرا خشکاند

تمام کفر مرا کشت و در من ایمان شد

ایمان طرفه

 

 

 

 شعرخدا

 

جوشید شعرسرخ خداوند بر زمین

لبیک های ناب، غزل های آخرین

در لحظه های معجزه زاییده می شوی

میراث دار واقعه ی ظهر آتشین!

پیوند خورده بود قدم های گرم تو

با جاده های خون و جنون و کمین و مین

چندین بهار و ما به تواضع نشسته ایم

تا گل کنی به حلقه ی ما، بهترین نگین!

بعد از طلوع دست تو آرش افول کرد

ای افتخار سبز، کمانگیر برترین!

با واژه های لال که یاری نمی کنند

از خون ماندگار تو شرمنده ام... همین!

ایمان طرفه

رودخانه - موافق

 

 

رودخانه

کویر ساکت من رو به رود می خندید

به عشق -این جریان کبود- می خندید

از آن شبی که افق را به زیر سلطه گرفت

فرازمند به خط فرود می خندید

سپرده بود شتربان مرا عذاب کند

و صالحانه به اهل ثمود می خندید

به بی گناهی من شهر حکم صادر کرد

به دادگاه و وکیل و شهود می خندید

نشسته بود و تقلای خشکسالی را

که روح خیس مرا می ربود،می خندید

کویر – ساکت و فاتح – بدون جنگ وگریز

به رودخانه که دیگر نبود،می خندید

ایمان طرفه

 

 

 

موافق

ای سهم آتشین من از روضه ی بهشت!

پروردگار داغ تو را با گلم سرشت

در من غرور و عشق تو بر پا نموده اند

یک شعبه از جهنم و یک شعبه از بهشت

شک می کنم به حکمت این درد پر سئوال

تو خوب و بی بدیل شوی  من سیاه و زشت

پروردگار تا نظرش را عوض کند

گم می شود سیاهه ای از لوح سر نوشت

تا منتشر شود نفست در دعای من

نام تو را ضمیمه ی اسماء خود نوشت

با ساز و کار عشق موافق نبود اگر

با نام تو بَنام نمی کرد خشت خشت

افسوس دیر آمدی و دوزخی شدم

ای سهم آتشین من از روضه ی بهشت

ایمان طرفه

 

 

عطر         پایان

 

 

 

 عطر

 

امشب معطر می شود با نامت این دفتر

با نامت ای تنهاترین حیدر پس از حیدر

من لایق یک لحظه حتی از نگاهت... نه !

حتی سرسوزن ز گرد پای تو بر سر

بوی بهشتی سیب می خیزد زگیسویت

بوی نفس ها...بوسه های نرم پیغمبر

دنیایی آیینه  نگاهت  را نمی فهمد

ای از تمام آن چه  در دنیاست زیباتر!

بر چشم های شب زده، پیراهنت مرهم

یوسف ترین خورشید این دنیای پهناور!

در سینه ی عشقم، بقیع یاد تو پنهان

تا گل کند، دستم بگیرد در صف محشر

ایمان طرفه

 

 

 

 پایان

پیش از شروع فاجعه در پیکرم بخند

قبل از هجوم باد به خاکسترم بخند

بامن که دست خالی و تنها و ناامید

عمرم! دلم! گلم! ثمرم! دخترم! بخند

دیوارهای زنده مرا خسته کرده اند

خوش حال باش ،از قفسم می پرم،بخند

این صبح آخر است،کمی «نق و نوق »کن

ناز تو را هزار غزل می خرم ، بخند...

 

مامان! بگو برای چه خیس است بالشت

این بار گریه های تو شد باورم، بخند

سرما هوار می کشد از پیکرت چرا؟

یک لحظه هم به خاطر من _مادرم_ بخند

مامان...سه بسته خالی قرص...آب...یادداشت...

مامان! تو را چه طور به هوش آورم ؟بخند

ایمان طرفه

الصرخه

 

 

هو الحبیب

 

 أمیرتی!

یا من تُکوّنین فيَّ الحرب و السلام

و تنحتین دائما  جبالي الصُّمود

یا من تقرّرین أن یعیش أو یموت

النور و الظلام                                                                 

 

صغیرتي!

شرَبتِ منّي الحب و الحلیب و الحنان

شربت مني

قوةً تقسّم الأقدار و الجحیم و الجنان

و هل أکون واثقة

بأن تکون بعد موتي

أشجارک الخضراء بالربیع و الخریف و الشتاء في أمان؟

 

صغیرتي!

ستشبهین اُمک العنیدة

إمرأةً تحوّلت بِوحدها إلی قبیلةٍ جدیدة

و حاوَلَت تحارب الحروب

و تشرب الشروق و الغروب

و تخلق الذي تریده

 

ستشبهین امک العنیدة

کی تصرخي بوجه من عصاک

و لیلة تحاربین من هوی هواک

و تعشقین البحر و الأسماک و الرمال

(هرباً من الرجال!)

تُخوِّفین الخوف و التاریخ و الطوائف

تُؤسّسین دولةً

-امیرة العواصف!-

تُوزّعین الناس و الوجوه و السماء و الثری

 علی العواطف

 

ثائرتي!

لاتقلقي بشأن امک الرهینة 

ثوري علی أعدائک

هم الذین یترکون في جلودنا الجروح و السیاط

و یسرقون من قلوبنا السکینة

 

حبیبتي ضحی!

رسالتي تأتیک من مدینة تمرّها الجروح

و الجنون

و الهوی                 

مبصومة بخاتمي

هل تعرفین خاتمي المنقوش بسم الرب

و الرسول

و الأمیر

و البتول؟

هل تذکرین خاتمي المنقوش بسم الحب

و الریاح

و المیاه

و الحقول؟

 

إن جاءک البرید

و تمّت القراءة

أرجوک أن لاتقلقي بشأن امک الحزینة                         

بثّي رسالتي علی الأوراق

                          و الأمواج

                                     و الشفاه

تذکّري بأنّ کل خطوة و صرخة و غزوة

                                            تکون منک

في حمایة الإله

 

ایمان طرفه

 

 

(ترجمه)

 فریاد

 

او معشوق همه است

 

!شاهزاده ی من

خلق می کنی درمن

جنگ را و صلح را

می تراشی بر کوه هایم

پایداری را

تصمیم با توست ؛

زندگی کند یا بمیرد

روشنایی و تاریکی

 

!دخترکم

نوشیده ای از من

عشق و شیر و مهربانی را

نوشیده ای از من قدرتی را

که تقسیم می کند سرنوشت را

و جهنم و بهشت را

و با این همه

آیا با دلی آرام بمیرم؟

آیا سبزی درختانت

آسوده طی خواهد کرد

بهار و پاییز و زمستان را؟

 

!دختر کوچکم

به زودی شبیه مادرسرکشت خواهی شد

-مادرت-همان زنی که یک تنه

تبدیل به قبیله ای جدید شد

و در جنگ با جنگ ها کوشید

و طلوع و غروب خورشید را نوشید

تا آن چه را می خواهد به دست خود بیافریند

شبیه مادر سرکشت خواهی شد

تا برکسی که نافرمانی ات کند ، فریاد شوی

و حتی با کسی که دل در گروت بسته ، بجنگی

و به جای عشق ورزیدن به مردان

عشق دریا و ماهی ها و ماسه ها را

در دل بپرورانی

ترس، تاریخ ، قوانین طایفه ای

از تو خواهند ترسید

و حکومتی تشکیل خواهی داد

-!ای ملکه ی تندبادها-

آدم ها و چهره ها را

و آسمان و زمین را

بین عاطفه ها تقسیم خواهی کرد

 

!دختر انقلابی ام

نگران مادرت نباش

هر چند به گروگانش گرفته اند

بر دشمنانت بشور

همان ها که به ما ارزانی می دارند

زخم ها و تازیانه ها را

و از دل ما می دزدند

آرامش را

 

!ضحی جان

نامه ی من از شهری به دستت می رسد

که گذرگاه زخم و دیوانگی و عشق است

نشان مرا - در زیر نامه اممی شناسی؟

مهری که حک شده ست برآن

نام پروردگار و پیامبر

نام امیرالمؤمنین و حضرت بتول؟

مهر مرا به یاد می آوری؟

همان که تصویر عشق بر آن حک شده

و تصویر نسیم ها و آب ها و کشتزارها

از تو می خواهم

اگر نامه به دستت رسید

و آن را خواندی

نگران مادر اندوهگینت نشوی

نامه ام را منتشر کن

روی برگ های درختان

روی موج ها

روی لب ها

و به یاد داشته باش

هر قدمت

هر فریادت

هر کارزارت

.زیر سایه ی لطف پروردگار خواهد بود

 

ایمان طرفه

الهه - نامه ی 1

 

 

سلام دوستان

نوشتن مطلب جدید

ـ که قبلا تند وتند (!) صورت می گرفت ـ  این روزها 

به دلایل مختلف موجه و ناموجه به تأخیر می افته.

به هرحال خوش حالم که دوباره اومدم پیش تون.

مخصوصا که امروز دچار یک خرسندی ویژه هم هستم و اون این که

صبح ،کارنامه ی کلاس پنجم ضحی رو گرفتم. ضحی مثل چهارسال

گذشته معدلش بیست شد و جواب زحمت های منو داد.

البته شاید به نظر برسه توی دبستان کسب معدل بیست ،کار

آسونی باشه، ولی  ... به هرحال از خدا و ضحی ممنونم که

امروز منو خوش حال کردن.

ان شاء الله  ضحی به مقطع راهنمایی می ره

اما من  بیشتر از اون که احساس کنم دخترم بزرگ شده،

حس می کنم وارد مرحله جدید (و البته خطیر) ی از مادرانگی م

شده م. و از خدای مهربون و غیوری که هیچ وقت منو

تنها نگذاشته می خوام این بار هم مثل همیشه

همین نزدیکی ها باشه و ....

 

 

 الهه

برگرد و آسمان مرا زیر پر بگیر

 

مغرور و با شکوه،خودت را  ز سر بگیر

 

بانوی نور! الهه ی خورشیدهای دور!

 

گاهی ز حال شب زدگان هم خبر بگیر

 

غم را بدون واهمه خلع سلاح کن

 

از غصه بی مسامحه تیغ و سپر بگیر

 

کوهی بساز از دل آن ها که عاشق اند

 

فرمانروا ! غرامت از این بیشتر بگیر

 

بنشین و شاعرانه  دلم را مرور کن

 

برخیز و فاتحانه کمی شور و شر بگیر

 

ای کاش با تو – با همه دنیا – عجین شوم

 

گهگاه آرزوی مرا در نظر بگیر

 

ایمان طرفه

 

 

نامه ۱ 

سلام خدمت آقای عشق...حال شما؟

 

چگونه می گذرد روز و ماه و سال شما؟

 

اگر(به شوخی) جویای حال من هستید

 

ملال نیست مرا جز غم وصال شما

 

فقط شکسته ام و ذره ای دلم خون است

 

فقط خمیده ام  - آری – شبیه دال شما

 

کمی هم آتش سرخی نشسته در چشمم

 

چرا نمی رسد احساس سرد و کال شما؟!

 

... جواب نامه ی این بار هم دوتا لبخند

 

و یک سکوت قشنگ از نگاه لال شما

 

سرت شلوغ ... مزاحم نمی شوم دیگر

 

دلم شکسته ، نمی خواهمش وبال شما

 

شما چه ساکت و مغرور مانده ای بی من

 

و من که هر نفسم همدم خیال شما

 

ایمان طرفه

سرنوشت سیب __ بی تفاوت

 

 

سرنوشت سیب

یک روز در کنار قدم های سست مرد

یک سیب از بلندی چشمش سقوط کرد

یک سیب گاز خورده که روزی قشنگ بود؛

دلچسب و نوبرانه و شیرین و سرخ و زرد

چرخید سیب و از نظر مرد دور شد

چرخید و چرخ، سخت نشاندش به خاک سرد

از پیش پای مرد به بالا نگاه کرد

پوسیده، دل شکسته، لگد مال زخم و درد

یک دم گذشت و مرد  ز سرشاخه سیب چید

بویید و عاشقانه نظر کرد و لمس کرد

یک سیب چید؛ سیب قشنگی که تازه بود

دلچسب و نوبرانه و شیرین و سرخ وزرد

ایمان طرفه

 

 

بی تفاوت

من ... ایکس... وای... فرق برایت نمی کند

میل بدون مرز رهایت نمی کند

شیطانک! افتخار نکن، هیچ قدرتی

با بنده های باد ، خدایت نمی کند

پیغمبر سیاه نگاه تو مدتی است

ما را به راه راست  هدایت نمی کند

دلگیرم از نیاز و تمنا و عاطفه

وقتی به قلب سنگ سرایت نمی کند

هر شب که از نگاه تو تبعید می شوم

آیا زنی که مانده ، جنایت نمی کند؟!

...وقتی تمام می شود این دلخوشی شبی،

کاری برات ، اشک و عزایت نمی کند

دلتنگ می شوی که مرا بشنوی ولی

دیگر کسی که مرده، صدایت نمی کند

ایمان طرفه

اردیبهشت

سلام عزیزان

چند روزی نیومدم به این امید که در ایام فاطمیه ٬ شعری بجوشه و توی

 این قسمت بذارم.ولی هرچی اومد ٬ نه درخور پیشکشی به ساحت

سرور بود و نه در حد لیاقت چشمای قشنگ شما. و من که اهل کوشش

نیستم ترجیح دادم هیچی ننویسم.

 

امشبم یکی از غزلام رو تقدیم تون می کنم.و بعد می رم که بقیه ی

نمونه سؤالات امتحانی رو برای ضحی بنویسم که چیز زیادی به

امتحانای پایان سالش نمونده.

فردا ضحی اینا رو از طرف مدرسه می برن به اردو دربند.                                                                                                                      

دعا می کنم    به ش خوش بگذره و سعی می کنم نگرانی م رو پنهان کنم.البته

اون ازم دعوت کرده که مثل مادر وسواسی همکلاسی ش٬ باهاشون برم

و وقتی دعوتش رو رد کردم  بالحن    طلبکارانه ای ازم

پرسید:"یعنی وقتی من توی "دربند"م نگرانم نمی شی؟! "...و من    

می دونم برای دخترای پرشور و شری مثل ضحی و همکلاسیاش ٬

تفریح وقتی کامله که مادرای حسسسساسشون٬ کنارشون نباشن!

 

 اردیبهشت

 اردیبهشتِ گم شده در سال های سرد!

در روزهای  دی زده  دنبال من بگرد

تاریخِ تکه تکه ی من بی بهار ماند

اردیبهشتِ رفته! به تقویم بازگرد

من پیرتر از آن که تو را جست وجو کنم

کودک تری از آن که بدانی غمت چه کرد

در آسمان ثانیه ها نقش بسته است

رنگین کمان یاد تو با هفت رنگ زرد

در خواب هم طراوت تو حس نمی شود

حتما شبیه من شده ای؛ همنشین درد

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

یک زن که سالخورده تر از خویش می نمود

این نامه را به مقصد اهواز پست کرد

ایمان طرفه

افسانه

 

 

سلام

سفربه خوزستان٬چهارمحال وبختیاری و اصفهان

کمی فاصله انداخت بین من و دسترس.

از دوستانی که باوجود غیبت من٬به من سرزدند و پیام گذاشتند متشکرم. و حتی از آن  دوستانی

که پیام نگذاشتند و باپیامک خبردادند که سرزده اند! و نیز آن دوستانی که پیام های خصوصی می گذارند

و من هنوز نمی دانم کسی که حرف خصوصی ندارد چرا پیام خصوصی می گذارد؟!

 

 

 

افسانه

پایان بده به مهلت بی اعتباری ام

اهواز! شهر خاطره های غباری ام

دارم تو را به نفع خودت ترک می کنم

دیگر تمام شد صفت ماندگاری ام

آری! درست می شنوی: من، شکوه، کوه

دارد به لرزه می گذرد استواری ام

حق داری از کنار من آرام رد شوی

من در تو مثل حادثه ای انتحاری ام

گرمای بازوان تو افسانه ای است که

تکذیب شد توسط بی غمگساری ام

وقتی که کوچه هات پناه غریبه هاست

در زادگاه من به خودم می سپاری ام؟!

کارون در امتداد تو خیری ندیده است

حال مرا نپرس که در زخم جاری ام

روزی زبان رسمی این شهر بوده ام

از این به بعد شاعرکی افتخاری ام

ایمان طرفه

 

ناتنی

 

سلطان انجماد! سکوت سرودنی!

زیباترین شکنجه ی این قرن آهنی!

شهرغریب عقربه های غرورمند!

نصف النهار مبداء تنهایی منی

سال بلند گم شدنم را خلاصه کرد

مرداد چشم های تو و لحن بهمنی

عمری است عاشقانه گره خورده ام به درد

از لحظه ی تولد تو٬ عشق ناتنی!

بیهوده می کشم نفس این جا٬ هوای تو

ترکیب تندی از ستم و پاکدامنی

این دل مرا به عشق تو گمراه کرده است

من خون و گوشتم٬ و شما آدم آهنی

یادت هوای شعر مرا سربه نیست کرد

من... دفتری سفید... سکوتی سرودنی

شعر:ایمان طرفه

ناصادقانه

 

 

سلام عزیزان

امروز از سفر برگشتم؛یه سفر نه چندان دلخواه...

از همه ی دوستان (و غیره!)که در این مدت به این جایگاه سرزدن و بعضی هاشون نظر گذاشتن،متشکرم.

و... یه غزل:

 

ناصادقانه

در زادروز چشم تو  بنیان گذاشتند؛

روی جگر،تسلط دندان گذاشتند

پس لرزه های آمدنت را هزاربار

برخانه ی سکوت ، نگهبان گذاشتند

آنان که در برائت از قتل عمد من

ناصادقانه دست به قرآن گذاشتند

اغواکننده در برهوت نگاه تو

تصویر ابر و برکه و باران گذاشتند

شکل تو را شبیه بهشت آفریده و

عشق تورا منافی ایمان گذاشتند

ظلم است منع جسم ز درخود کشیدنت

حال آن که نام پاک تو را جان گذاشتند

آشوب و شعر و شور و عطش را کنایه وار

در زادروز چشم تو بنیان گذاشتند

شعر:ایمان طرفه

 

نامه ی 3

 

 

با این خیال گرم که بی تابتان کنم

آقای قطب! آمده ام آبتان کنم

شرط شرف که تابع خورشید من شوید

در صبح پرحرارتم اربابتان کنم

تصویر سرکشید  ولی قول می دهم

پشت تمام پنجره ها قابتان کنم

آغوش پرخروش مرا موج می شوید؟

یا همنشین راکد مردابتان کنم؟!

با اشتهای وحشی غیرت،شبی جسور

از دیگران گرفته و نایابتان کنم؟!

...لعنت به زنگ ساعت...! بیدار می شوم

با این خیال گرم که بی تابتان کنم

شعر:ایمان طرفه 

شرم


به امام رئوف

تمام آن چه به پای تو ریختم کم بود

و در برابر دریای لطف ،یک نم بود

عرق نشسته به پیشانی خجالت ،باز

تمام دار و ندارم  دو قطره شبنم بود

به نام حضرت غم ، محفلم چراغان شد

و ماه های دلم ،جملگی محرم بود

هزار گله ی آهو اسیر چشمانت

بدون دام ، شکار شما فراهم بود

مرا که کمترم از آهوان پابندت

ضمانتم کن اگر چه لیاقتم کم بود

به پایبوس تو شرمنده ام نیامده ام

گناهمند، سرم گرم کار و بارم بود

شعر:ایمان طرفه

کفتارها

 

به سردار زیبایی و آقایی - امام حسن مجتبی-علیه السلام

کفتارها به پیکرت عادت نداشتند

روی تنت به دلهره دندان گذاشتند

تا پاره پاره کردن تمثال آسمان

بر هر درخت٬سایه ی کرکس گماشتند

تابوت را به جسم تو با تیر دوختند

مُهرسکوت بر لب شیطان گذاشتند

از ترس این که زاده شوی در دعا و اشک

دور بقیع نرده ی ممنوع کاشتند

ترسی به هولناکی مرگ از حضور تو

فرزندخواندگان معاویه داشتند

حتی جنازه ی تو پر از اعتراض بود

کفتارها به پیکرت عادت نداشتند

شعر:ایمان طرفه

پایتخت نور

 

به حضرت عشق-محمد امین- که در شب شهادتش٬حرمش از سوگواران تهی است.

ای روشنا!بدون تو راهی نمی شوم                                         

همپای جاده های سیاهی نمی شوم                                              

من شیرخوارعشق تو بودم هزارسال                                              

قنداقه ی دلی سرراهی نمی شوم

با نورت آفتاب شدن٬ ساده شد ولی                                              

ای آسمان! اگر تو نخواهی نمی شوم

من با تمام دار و ندارم٬بدون تو                                                    

بر روی هم حدود دو شاهی نمی شوم!

در چنگ این سعادت یک روز درمیان                                         

گاهی غبار راه تو ٬گاهی نمی شوم

هر آدمی به نوحی موسی رسید ٬ گفت:                                        

جز بر رسالت تو گواهی نمی شوم

ای پایتخت نور! چه سرراستی وسبز                                             

گمراه جاده های سیاهی نمی شوم

شعر:ایمان طرفه

 

ماماعلی

 

سلام عزیزان

چندشبه که فرصت نمی شه بیام خدمتتون.خوشبختانه توفیق اجباری پرستاری از مادربزرگ٬نصیبم شده.البته من تنها نیستم ولی شب ها شیفت منه!

نگه داری از "ماماعلی" برای این سخته که اون از خودش توقع شادابی یه زن چهل ساله رو داره و اصلا به خاطرش نمی مونه که هشتاد سالشه.برای همین انتظار داره پادرد نداشته باشه٬غذایی که بچه ها وجوون ها می خورن بخوره ولذت ببره٬ روزی دست کم یکی-دو بار بره بیرون٬مسافرت هاش هر یکی -دو روز تکرار بشه٬و.... و بار همه ی این خواسته ها روی دوش ماست.

همین حالاهم بالای سرم داره بهونه می گیره و می گه:بسچ!

از خدا می خوام حالا که این توفیق رو نصیب ما کرده٬کمکمون هم بکنه که خوب از عهده ی این کار بربیایم و خود اون ازمون راضی باشه.

یه دعای خیلی بزرگ دیگه هم دارم ٬و اون این که توی جوونی بمیرم٬قبل از این که زمین گیر بشم یا باری روی دوش کسی باشم.الهی آمین.

راستی امشب شب ۲۸صفر٬شهادت حضرت رسول و امام حسن مجتبی است.این شب رو به همه تسلیت می گم و توفیق دوست داری این عزیزان رو برای همه خواستارم.       

تماس

 

 

تکراری ام چه قدر برای لباس ها!                               

 پرتم از اعتنای بلند حواس ها

از بس سقوط کرده بهای خریدنم                                  

تحقیر می کنند مرا اسکناس ها

نا مردمی است این که فراموش می شود                       

اخبار من زدسترس انعکاس ها

روحم زکج گمانی تان درد می کشد                              

چون خوشه های نارس درگیرداس ها

من ریشه در زمین و شما ریشه در هوا                          

من متن اصلی ام ، وشما اقتباس ها

دروازه ی دهان شما پر تردد است                              

بیمارم از شیوع تب بی اساس ها

دستان تان لیاقت لطف مرا نداشت                               

 "حق نمک"چه کاره ی این ناسپاس ها؟!

وقت است بی مجادله فریاد من شوی                           

ای بغض خیس خورده میان هراس ها

خود را به هم صدایی آیینه وصل کن                           

شاید خدا شنیده شود در تماس ها

  شعر: ایمان طرفه

تکلیف

 

 

دلواپسم این روح عاقل را                 

این لنگ لنگان مانده درگل را

دلشوره دارم فاش می ترسم               

در ازدحام موج، ساحل را

درهیچ آیینی نمی بینم                    

در دوزخ اندازند بی دل را

ای کاش درعمرش بخواند عقل         

یک بار توضیح المسائل را

سردرگمم٬ آیانمی خواهی                

روشن کنی تکلیف این دل را؟

یا عاقبت دستان عزرائیل                 

حل می کند یک روز مشکل را؟!

 شعر: ایمان طرفه

نقشه

 

 

دیوار، روبه روی دلم قد کشیده است

جریان پرخروش مرا، سد کشیده است      

سبقت گرفتن از غم این راه منتفی است

درجاده، بی امان خط ممتد کشیده است

نقاش چیره دست زمان،بی مضایقه

شکل مرا چه خط خطی و بد کشیده است

وقتی پراشتیاق و مصمم نشسته ام  

چشم تورا چه قدر مردد کشیده است

از بس دعای شام و سحر حاصلی نداشت

کارم به دیر و کاهن و معبد کشیده است

حالا سکوت می کنم از روی مصلحت

این نقشه را گمان کنم ایزد کشیده است!

تقصیر دستم است که طرحی سیاه را

هی پاک کرده است ومجدد کشیده است

 

 شعر:ایمان طرفه

بی نام

 

 

طوفان! مرا ز ریشه بکن ٬ ناپدید کن  

 بامن هر آن چه از در خشمت رسید ٬کن              

خصمانه درنورد تمامیت مرا 

 در نقشه ی زمان و مکان ،ناپدید کن                      

از من بگیر آن چه مرا شکل می دهد 

 سلول های نام مرا نا امید کن

قربانی تو حاضر و این تیغ و این گلو 

با ابروی هلالی ات اعلام عید کن

صد سال در محرم چشمت گریستم                     

 اما گلایه نیست ،مرا هم یزید کن!

سردار من ! امیر ستمگر! دل مرا                     

 بی پرده در رکاب برائت شهید کن

شاعر تمام شد ،غزل اما هنوز نه                      

 ای عشق ! فکر شاعرکانی جدید کن

من لحظه لحظه لحظه تو را یاد کرده ام           

 هر چند قرن ، صحبتی از این فقید کن!

                                                                             

 شعر: ایمان طرفه           

اربعین

 

آن مرد٬ آمد

     آن مرد٬ با اسب آمد

         آن مرد٬ با اسب رفت

              آن اسب ٬بی مرد آمد

ایمان طرفه

علامت سوال

 

این همه علامت سوال

     لابه لای چشم های تو

                         صدای تو

                        لابه لای حرف های بی ریای تو

                                                    چه می کند؟!

ایمان طرفه

چرا؟

 

 

چرا صدای زلالت٬در این سکوت غریب

به دشت خشک دلم یک غزل نمی کارد؟!

تنها دعای مستجاب

 

 

د‌ريا كنار تشنگی د‌ل سراب شد‌

كوهی كه پشت شانه‌ی من بود‌ آب شد‌

ياد‌ت هوا – هوای تنفس د‌ر آسمان –

زند‌انی معلق صد‌ها حُباب شد‌

روشن‌ترين ستاره‌ی عالم كه عشق بود‌

د‌رگير و د‌ار سانحه‌ی غم، شهاب شد‌

تنهايی مقد‌ّس روح رهای من

همسايه با هويّت يك فاضلاب شد‌

آيا – خد‌ا !-  نشانی مهرت عوض شد‌ه‌ست؟

انبوه نامه‌های د‌لم بی‌جواب شد‌

فرد‌ا بهشت را به كه تقد‌يم می‌كنی

وقتی حراج عاطفه و زن ثواب شد‌؟!

بس كن غزل! نفس به شمارش رسيد‌ه است

گويا د‌عای آخر من مُستجاب شد

شعر:ایمان طرفه

 

تمجید

 

 

هرشعر می گویم ،فقط یک مشت تمجید است

در صحت اشعار من بسیار تردید است

این بار می خواهم روایت واقعی باشد

در هاله ی ابهام، شاعر رو به تهدید است

دنیا کمر خم کرده در تاریکی سنگین

زن،کوه آسا، راوی آن ظهر جاوید است

حق دارد این جا غیر زیبایی نمی بیند

زن،کهکشان سالار هفتاد ودو خورشید است

شب با تمام ریشه های وحشت انگیزش

در گردباد لهجه ی او شاخه ای بید است

پیچیده در لحنش صدای غرش حیدر

عمر علی در خطبه هایش رو به تجدید است

...می خواستم امروز شعری تازه بنویسم

این بار هم دیدم فقط یک مشت تمجید است

...در آسمان،بر نیزه،یا در تشت زرین

خورشید در هرجا که باشد باز خورشید است

شعر:ایمان طرفه